همسرش با صدای بلندی گفت:تا کی می خوای سرتو تو روزنامه فرو کنی؟میشه بیای به دختر جونت بگی غذاشو بخوره
روزنامه را کنار انداخت و به سمتشان رفت.اشک در چشمان دخترش پر شده بود ظرف شیربرنجی در مقابلش بود.ظرف را برداشت و گفت چند تا قاشق گنده بخور به خاطر من...آوا:می خورم فقط به شرطی که هر چی خواستم بدی.گفت :باشه فقط
کامپیوتر و چیز گرون نباشه؟؟؟
-باشه پولی نیست آوا تمام شیر برنج را خورد همه به او زل زدند ناگهان گفت:من میخوام سرمو تیغ بندازم همین یکشنبه مادرش جیغ کشید و سعی کرد متقاعدش کند اما نشد
روز بعد آوا با سر تراشیده به مدرسه رفت با پسری که سر او هم همچون آوا بود وارد مدرسه شد مادر بچه گفت آوا به پسر سرطانی من قول داده بود تا مانع اذیت بقه شود او فوق العاده است....تازه فهمیده بود...
سلام لینکم حذف شده لطفا اضافه کنید
لینک شدید