یک طلا فروش در مغازه اش نشسته بود، سالها برادرش را ندیده بود، چون برادرش از شهر و دیار خود بیرون زده و به عبادت مشغول بود. پیش برادرش آمد تا یک زیارتى بکند. گفت: برادر! تو در این شهر فاسد، با این طلافروشى، میان این زنها و با این شهر فاسد، براى چه آنجا مانده اى؟ بیا براى تصفیه روح و جان گوشه اى به عبادت بپرداز.
گفت: برادر! به حکم خدا ما در همین مغازه خود را تصفیه کرده ایم. براى این که بدانى ما چگونه خودمان را تصفیه کرده ایم، به دستور خدا با هم مسابقه مى دهیم. بگو که تو چگونه خودت را تصفیه کرده اى؟
برادرش گفت: من به مقام ولایت رسیده ام؛ یک سرند آورد و پر از آب کرد و بالاى مغازه گذاشت. این برادر دید سرند را پر از آب کرده است، اما آب از سرند نریخت.
گفت: عجب! تو در مقام تصفیه به اینجا رسیده اى؟(هما) او هم رفت و یک بسته پنبه آورد و کنار آتش گذاشت، وى به آتش گفت: نسوزان! پنبه و آتش کنار هم بودند ولى پنبه نمى سوخت.
طلا فروش گفت: برادر! من در مغازه دوستم چند النگو داده ام تا بسازد، مى روم آنها را بگیرم و بیایم. اگر مشترى آمد، بگو: الان مى آید.
همین که او رفت، یک زن زیبا چهره چادرى به مغازه طلافروشى آمد، گفت: آقا! حاج محمد على کجاست؟ مى خواست بگوید: الان مى آید، چشمش به قیافه زن افتاد، پیش خود گفت: عجب زن زیبایى است! تا این فکر در سر او آمد، آب داخل سرند یک دفعه به داخل مغازه ریخت.