سایت سرگرمی و تفریحی هما

سایت سرگرمی و تفریحی هما

برترین مطالب اینترنتی
سایت سرگرمی و تفریحی هما

سایت سرگرمی و تفریحی هما

برترین مطالب اینترنتی

داستان طلافروش و برادرش



یک طلا فروش در مغازه‏ اش نشسته بود، سالها برادرش را ندیده بود، چون برادرش از شهر و دیار خود بیرون زده و به عبادت مشغول بود. پیش برادرش آمد تا یک زیارتى بکند. گفت: برادر! تو در این شهر فاسد، با این طلافروشى، میان این زنها و با این شهر فاسد، براى چه آنجا مانده‏ اى؟ بیا براى تصفیه روح و جان گوشه‏ اى به عبادت بپرداز.   


گفت: برادر! به حکم خدا ما در همین مغازه خود را تصفیه کرده‏ ایم. براى این که بدانى ما چگونه خودمان را تصفیه کرده‏ ایم، به دستور خدا با هم مسابقه مى‏ دهیم. بگو که تو چگونه خودت را تصفیه کرده‏ اى؟


برادرش گفت: من به مقام ولایت رسیده‏ ام؛ یک سرند آورد و پر از آب کرد و بالاى مغازه گذاشت. این برادر دید سرند را پر از آب کرده است، اما آب از سرند نریخت. 


گفت: عجب! تو در مقام تصفیه به اینجا رسیده‏ اى؟(هما) او هم رفت و یک بسته پنبه آورد و کنار آتش گذاشت، وى به آتش گفت: نسوزان! پنبه و آتش کنار هم بودند ولى پنبه نمى‏ سوخت.


طلا فروش گفت: برادر! من در مغازه دوستم چند النگو داده‏ ام تا بسازد، مى‏ روم آنها را بگیرم و بیایم. اگر مشترى آمد، بگو: الان مى‏ آید.


همین که او رفت، یک زن زیبا چهره چادرى به مغازه طلافروشى آمد، گفت: آقا! حاج محمد على کجاست؟ مى‏ خواست بگوید: الان مى‏ آید، چشمش به قیافه زن افتاد، پیش خود گفت: عجب زن زیبایى است! تا این فکر در سر او آمد، آب داخل سرند یک دفعه به داخل مغازه ریخت.

 

برادرش برگشت، گفت: چرا کف مغازه خیس است؟ گفت: برادر! حق با تو است. (هما) من به خدا کلک زدم. من آنجا رفتم، گفتم: آدم خوبى شوم. چیزى در اختیارم نبود، فکر کردم آدم خوبى شده‏ ام. اینجا اگر کسى خوب بماند، مردانگى کرده است. اینجا اگر کسى خودش را نگهدارد معلوم مى‏ شود که بنده حقیقى خدا است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد