سایت سرگرمی و تفریحی هما

سایت سرگرمی و تفریحی هما

برترین مطالب اینترنتی
سایت سرگرمی و تفریحی هما

سایت سرگرمی و تفریحی هما

برترین مطالب اینترنتی

پادشاهی که خوشبخت نبود


در روزگار قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد.
پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند. 
ادامه مطلب ...

داستان دعا با سیگار


در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»
ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟» 
ادامه مطلب ...

زندگی عجیب آبدارچی مایکروسافت !


مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین... 
ادامه مطلب ...

داستان دوست معلول من


سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: "پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم".

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: "ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم". 
ادامه مطلب ...

داستان نامه ی بابا لنگ دراز به جودی ابوت


جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که 
ادامه مطلب ...

داستان دیب


یارو زبونش می‌گرفته،میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟
کارمند داروخونه می گه:دیب دیگه چیه؟
یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.
کارمنده می گه: والا ماتا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟
یارو می گه: بابا دیب،دیب!
طرف می‌بینه نمی فهمه،می ره به رئیس داروخونه می گه.اون میآد می پرسه: چی می‌خوای عزیزم؟ 
ادامه مطلب ...

داستان حقایق زندگی


یه همایشی برای زنها به اسم چگونه با همسر خود عاشقانه زندگی کنید برگزار شده بود
توی این همایش از خانومها سوال شد : چه کسانی عاشق همسرانشون هستند ؟
همه ی زنها دستاشون رو بالا بردن ...
ادامه مطلب ...

داستان قیمت معجزه چقدر است؟


دخترک هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینهء جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.
دخترک شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد دخترک با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. 
ادامه مطلب ...

داستان نمک گیر شدن دزد

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها ...
تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند. 
ادامه مطلب ...

داستان فرشته کوچک


همسرش با صدای بلندی گفت:تا کی می خوای سرتو تو روزنامه فرو کنی؟میشه بیای به دختر جونت بگی غذاشو بخوره
روزنامه را کنار انداخت و به سمتشان رفت.اشک در چشمان دخترش پر شده بود ظرف شیربرنجی در مقابلش بود.ظرف را برداشت و گفت چند تا قاشق گنده بخور به خاطر من...آوا:می خورم فقط به شرطی که هر چی خواستم بدی.گفت :باشه فقط کامپیوتر و چیز گرون نباشه؟؟؟ 
ادامه مطلب ...