یک طلا فروش در مغازه اش نشسته بود، سالها برادرش را ندیده بود، چون برادرش از شهر و دیار خود بیرون زده و به عبادت مشغول بود. پیش برادرش آمد تا یک زیارتى بکند. گفت: برادر! تو در این شهر فاسد، با این طلافروشى، میان این زنها و با این شهر فاسد، براى چه آنجا مانده اى؟ بیا براى تصفیه روح و جان گوشه اى به عبادت بپرداز.
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده…
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند.
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
ادامه مطلب ...